شب که میشه...
روزا اینقد بغض تو گلومه که نگو اما نمیشه گریه کرد
اما شبا
از وقتی رفته شبی نیست که چشمام تو دریای اشک نباشه
تا نزدیکای صبح چشمام خیسه و اون وقته که میفهمم
چقدر بهش محتاجم
زمانی که دستام دستاش رو التماس میکنه
و من برای یک لحظه بودنش ضجه میزنم
اما فقط با گریه خودمو آروم میکنم
چون اون الان مال کس دیگست و من تنهم
حتی فک کردن به این موضوع دیوونم میکنه
پس کی تموم میشه؟کی میتونم فراموشش کنم؟
کی همه چیز بر میگرده به قبل و دیگه مثل الان نیستم؟
تو فکرش هستم که بالاخره نزدیک صبح از خستگی بیهوش میشم
یادش بخیر وقتی با من بود شبا میخوابیدم
اما از وقتی رفته خواب شبمم با خودش برده
آرامشم نیست شده اما امید وارم برگرده
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |